صدقه
18 دی 1395 توسط بني جمالي
پسرک روی چمن ها دراز کشید.
از صبح کسی گلی از او نخریده بود.
نگاهی به صندوق کنارش انداخت که روی آن نوشته بود صدقه، روزی را زیاد می کند؛ اما توی جیب هایش حتی یک ریال هم نبود!!
صدایی او را به خود آورد.
صدای دختر کوچکی بود:
- آقا، برای تولد مادرم یه شاخه گل می خوام، پول ندارما!
پسرک نگاهی به صندوق انداخت و شاخه گلی را به طرف دخترک گرفت.
دقایقی گذشت.
اتومبیل آخرین مدلی کنار پایش ترمز کرد.
- آهای پسر! یبا اینجا، همه گل هاتو می خرم.