ریحانه های منتظر

اللهم عجل لولیک الفرج

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

  • خانه 
  • تماس  
  • اسلام علیک یا صاحب الزمان 

یه چیزایی....

11 اسفند 1396 توسط بني جمالي

یه ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ

مثلِ… ﺩﻝِ ﺁﺩما

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ

مثلِ… ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ

مثلِ… پدرومادر

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد

ﻣﺜﻞِ… ﮔُﺬﺷﺘﻪ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ

ﻣﺜﻞِ… ﻣُﺤﺒﺖ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ

ﻣﺜﻞِ… دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ باحاله

ﻣﺜﻞِ… ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ

ﻣﺜﻞِ… تاوان

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ تَلخه

ﻣﺜﻞِ… ﺣَﻘﯿﻘﺖ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ

مثلِ… ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ

ﻣﺜﻞِ… ﻋِﺸﻖ

ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﺜﻞِ… ﺍِﺷﺘﺒاه

 

 1 نظر

حرف حساب از زبان بهلول!!!

08 اسفند 1396 توسط بني جمالي

آورده اند که روزي بهلول به قبرستان رفته بود


هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول جواب داد :
به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند .

 نظر دهید »

کارت عروسی متفاوت

28 خرداد 1396 توسط بني جمالي

 2 نظر

قضاوت زودهنگام ممنوع

28 خرداد 1396 توسط بني جمالي

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد.

گفت، یکی از سیباتو به من میدی؟

دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب.

اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، بیا مامان این سیب شیرین‌تره.

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود. 

 1 نظر

نکته ای در خصوص در جمع بودن

25 خرداد 1396 توسط بني جمالي

زمانی که وارد جمعی می شوی،

لباس هایت معرف تو هستند

 

 

و زمانی که خارج می شوی،

افکار و سخنانت…

 1 نظر

کرامات شیخ رجبعلی خیاط

05 اردیبهشت 1396 توسط بني جمالي


یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید:
روزی مرحوم مرشد چلوییه معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟

دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند،

 اما یک ‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود …!

✳️شیخ تأملی کرد و فرمود:
« تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی »!

مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم.

شیخ فرمود:
« آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟!» گرفتار همان کار هستی!

مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت:

نسیه داده می‌شود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود.

 1 نظر

بسازیم نه ببازیم

05 اردیبهشت 1396 توسط بني جمالي

حجت الاسلام رنجبر:


به هر کس “نیکی” کنی


او را “ساخته ای”


و به هر کس “بدی” کنی


به او “باخته ای”


پس بسازیم نه اینکه ببازیم …

 1 نظر

نکته ای مهم در مسیر زندگی

02 اردیبهشت 1396 توسط بني جمالي

اگر تاکسیِ زندگیت رو اشتباه سوار شدی، هر جا این موضوع رو فهمیدی، همونجا درجا حساب کن و پیاده شو، نگو هزینه کردم تا اینجا. دیدنِ ته خط، چیزی به جز ملامتِ بیشتر نخواهد بود.

اینو هیچوقت یادت نره

 1 نظر

رشته های جدیدمهندسی!!

02 اردیبهشت 1396 توسط بني جمالي

مهندسی نیاز به رشته های جدید دارد!!

مثلا مهندسیِ ساختن حالِ خوب و تعمیرِ آدم های افسرده، ساختنِ یک قلبِ بی خط و خش، یا مهندسیِ ساختنِ یک منحنی روی لب. مهندسِ تعمیرِ نفس تنگی های مادربزرگ، تعمیرِ آدم های ریا کار و مهندسیِ تعمیرِ هزاران عیب و ایرادی که آدم ها دارند.

اگر چنین رشته ای را میشد اضافه کرد، دنیا گلستان بود.

 نظر دهید »

پدر و پسر

02 اردیبهشت 1396 توسط بني جمالي

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت…

کلاغ!….

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7

السلام علیک یا صاحب الزمان

مگه ممکنه منتظر مهمان عزیزی بود ولی مهیای پذیرش او نبود؟! امام زمان آمدنی نیست.......آوردنی است باید نشان دهیم، ثابت کنیم که مهیای پذیرش "او" هستیم

موضوعات

  • همه
  • نکاتی در مورد حرف زدنمان
  • امام زمان
  • دفاع مقدس
  • مناسبتی
    • محرم
    • دهه فجر
    • انتخابات
    • اربعین
    • هفته وحدت
    • رحلت آقای رفسنجانی
    • آتش نشانان فداکار
  • کمی تامل...
  • نماز
  • حضرت زهرا (سلام الله علیها)
  • رهبر عزیزم
  • شیخ نمر
  • مدافعان حرم
  • امام رضا (ع)
  • خرید ایرانی
  • طلبه نوشت
  • مرگ بر آمریکا
  • داستانهای کوتاه و خواندنی
  • قرآن
  • حدیث
  • توصیه اساتید
  • نکات اخلاقی
  • یاد مرگ
  • انرژی مثبت
  • اقتدار ایران
  • کتاب و کتابخوانی
  • شعر مهدوی

منتظرانی که به وبلاگ سرزده اند

  • امروز: 50
  • دیروز: 10
  • 7 روز قبل: 189
  • 1 ماه قبل: 2465
  • کل بازدیدها: 79278
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس