روز پنجم ماه صفر مصادف است با روز شهادت حضرت رقیه (س) در خرابه شهر شام. کودکی که هنوز انگار صدای درخواست پدر از سوی وی، در کوچه پسکوچههای تاریک تاریخ بشری به گوش میرسد.
*******************************************************
یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه، غزل کدامین خداحافظی را میسرایند؟ زینب (س)، این بانوی نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم!
باز هم رقیه و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بیقراریهایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بیقراریِ رقیه را میدهند؛ سر بریده سید شهیدان جهان در کنار رقیه است.
آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشمهای پدر، کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشتهای سبکبال، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را برای عمه به جای نهادی.
امشب میخواهم سوزناکترین قصه عالم را برایت بگویم:
یکی بود یکی نبود. خدا بود و تو و نگاه های پر معنایت. تو بودی و خیمه هایی که چون آتش دل کوچکت، زبانه میکشید و بوی اسارت که تا فرسنگهای بیابان غربت به مشام میرسید و خورشید که از شرم نگاهت، سرش را پایین انداخته بود!
آن روز، افق از شدت گریه، چشمانش سرخ سرخ شده بود. تو، انتظار معجزه مسیحایی داشتی که خورشید غروب کرده تو، باردیگر از گودال قتلگاه طلوع کند!
بخواب، ای مهربان! تا همیشه دنیا شرمسار نگاه آخرت بماند. دیگر هیچ چیز زیبایی ندارد. این سرزمین، مردمانش با مردمان دیار تو فرق دارند؛ اینجا مردمانش گندم نفاق درو میکنند و نان ناجوانمردی می خورند.
اینجا سرزمین بی مهری است که در مغازه هایشان بر ترازوی بی عدالتی، کالای نیرنگ عرضه میکنند. اینجا سرزمین بی وفایی است که گلها را با باد تازیانه نوازش می کنند.
بخواب زیبای مهربانم! تا بر دستان کوچکت، رنگ کبود کینه را بیش از این حک نکنند.
بخواب و وسعت بینهایت دردهایت را در سکوت من به یادگار بسپار! هر چند زبری پیراهنم، صورت لطیفت را می آزارد؛ اما بعدها ای شاهزاده کوچکم! من قصر بزرگ تو خواهم شد.
بخواب، زهرای سه ساله ام، بخواب!