ریحانه های منتظر

اللهم عجل لولیک الفرج

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

  • خانه 
  • تماس  
  • اسلام علیک یا صاحب الزمان 

واقعا جای تأمل دارد!!!

11 دی 1395 توسط بني جمالي

مدیر مدرسه ای در کلکته هندوستان، این نامه را چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است:

والدین عزیز
امتحانات فرزندان شما به زودی آغاز می شود.
من می دانم شما چقدر اضطراب دارید که فرزندانتان بتوانند به خوبی از عهده امتحانات بر آیند.
اما لطفا در نظر داشته باشید که در بین این دانش آموزان یک هنرمند وجود دارد که نیازی به دانستن ریاضیات ندارد.
یک کارآفرین وجود دارد که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات انگلیسی ندارد.
یک موزیسین وجود دارد که کسب نمرات بالا در شیمی برایش اهمیتی ندارد.
یک ورزشکار وجود دارد که آمادگی بدنی و فیزیکی برایش بیش از درس فیزیک اهمیت دارد.
اگر فرزندتان نمرات بالایی کسب کرد عالی است. در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش را از او نگیرید.
به آنها بگویید مشکلی نیست آن فقط یک امتحان بود و آنها برای انجام چیزهای بزرگتری در زندگی به دنیا آمده اند.
به آنها بگویید فارغ از هر نمره ای که کسب کنند شما آنها را دوست خواهید داشت و آنها را قضاوت نخواهید کرد.
لطفا این را انجام دهید تا ببینید چگونه فرزندانتان جهان را فتح خواهند کرد. یک امتحان یا نمره پایین نبایستی آرزوها، استعداد و اعتماد به نفس آنها را فدا کند.
و در پایان، لطفا فکر نکنید که دکترها و مهندسین تنها انسان های خوشحال و خوشبخت روی زمین هستند.

با احترام فراوان
مدیر مدرسه

 نظر دهید »

سوختن کلبه!!

09 دی 1395 توسط بني جمالي

خیلی قشنگه، حتما بخونید!


تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.


دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است

به ياد آورید كه آن

شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

 نظر دهید »

خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی

08 دی 1395 توسط بني جمالي

خیلی قشنگه، حتما بخونید!!


چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت:
حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

“من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟
“باز کن می فهمی”
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
“از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه،
فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…

“چه شرطی؟”

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
“به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”


(سوره انعام، آیه 160، مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها)

 نظر دهید »

شر چيست ؟

03 دی 1395 توسط بني جمالي

روزی يک استاد دانشگاه تصميم گرفت تا دانشجويانش را به مبارزه بطلبد .

اوپرسيد : آيا خداوند هر چيزی را که وجود دارد ، آفريده است ؟

دانشجويي شجاعانه پاسخ داد : بله.

استاد پرسيد : هر چيزی را ؟

پاسخ دانشجو اين بود : بله هر چيزی را .

استاد گفت : در اين حالت ، خداوند شر را آفريده است . درست است ؟ زيرا شروجود دارد .

برای اين سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .

استاد از اين فرصت حظ برده بود که توانسته بود يکبار ديگر ثابت کند که ايمان و اعتقاد فقط يک افسانه است .

ناگهان دانشجو دستش را بلند کرد و گفت : استاد ، ممکن است که از شما يک سوال بپرسم؟

استاد پاسخ داد : البته .

دانشجو پرسيد : آيا سرما وجود دارد ؟

استاد پاسخ داد : البته ، آيا شما هرگز احساس سرما نکرده ايد ؟

دانشجو پاسخ داد : البته آقا ، اما سرما وجود ندارد .

طبق مطالعات علم فيزيک ، سرما عدم تمام و کمال گرماست . و شئی را تنها در صورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد .و اين گرمای يک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد .بدون گرما ، اشياء بی حرکت هستند ، قابليت واکنش ندارند .

پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ايم تا فقدان گرما را توضيح دهيم .

دانشجو ادامه داد : و تاريکی ؟

استاد پاسخ داد : تاريکی وجود دارد .

دانشجو گفت : شما باز هم در اشتباه هستيد ، آقا .

تاريکی فقدان کامل نوراست . شما می توانيد نور و روشنايي را مطالعه کنيد ،اما تاريکی را نمی توانيد مطالعه کنيد. منشور نيکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور ، نور می تواند تجزيه شود.تاريکی لفظی است که ما ايجاد کرده ايم تا فقدان کامل نور را توضيح دهيم .

و سرانجام دانشجو پرسيد : و شر …… آقا آيا شر وجود دارد ؟

خداوند شر را نيافريده است . شر فقدان خدا در قلب افراد است ، شر فقدان عشق ، انسانيت و ايمان است . عشق و ايمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند . فقدان آنها منجر به شر می شود .

و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند .

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4

السلام علیک یا صاحب الزمان

مگه ممکنه منتظر مهمان عزیزی بود ولی مهیای پذیرش او نبود؟! امام زمان آمدنی نیست.......آوردنی است باید نشان دهیم، ثابت کنیم که مهیای پذیرش "او" هستیم

موضوعات

  • همه
  • نکاتی در مورد حرف زدنمان
  • امام زمان
  • دفاع مقدس
  • مناسبتی
    • محرم
    • دهه فجر
    • انتخابات
    • اربعین
    • هفته وحدت
    • رحلت آقای رفسنجانی
    • آتش نشانان فداکار
  • کمی تامل...
  • نماز
  • حضرت زهرا (سلام الله علیها)
  • رهبر عزیزم
  • شیخ نمر
  • مدافعان حرم
  • امام رضا (ع)
  • خرید ایرانی
  • طلبه نوشت
  • مرگ بر آمریکا
  • داستانهای کوتاه و خواندنی
  • قرآن
  • حدیث
  • توصیه اساتید
  • نکات اخلاقی
  • یاد مرگ
  • انرژی مثبت
  • اقتدار ایران
  • کتاب و کتابخوانی
  • شعر مهدوی

منتظرانی که به وبلاگ سرزده اند

  • امروز: 31
  • دیروز: 10
  • 7 روز قبل: 189
  • 1 ماه قبل: 2465
  • کل بازدیدها: 79278
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس