حماسه 9 دی
خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی
خیلی قشنگه، حتما بخونید!!
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا".
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 سالهمان با آن كت قهوهاي سوختهاي كه به تن داشت، گفت:
حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
“من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
“باز کن می فهمی”
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
“از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه،
فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…
“چه شرطی؟”
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
“به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”
(سوره انعام، آیه 160، مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها)
امن ترین جای عالم....
قصه از جایی تلخ شد که با عصبانیت میگوییم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که “امان خدا” شد: مظهر ناامنی!
ای کاش یقین کنیم امن ترین جای عالم، امان خداست….
مراقبت مردم یا مراقبت خدا؟!
اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد،
بگوییم:
“فرشته ها در حال نوشتن هستند…”
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، “مراقبت خدا” را در نظر دارد!
شأن طلبگی در کلام رهبری
شأن_طلبگی این است که انسان یک زیّ متوسطی همراه با قناعت، سلامت مالی و سادگی به طور نسبی برای خودش نگه دارد. سلامت اخلاقی، خیلی مهم است. آن وقت قداست حفظ خواهد شد. یک وقتی به مناسبتی خدمت امام قدس سره رسیدیم؛ صحبت راجع به یک روحانی بود که یک تخلفی کرده بود و امام قدس سره با ما مشورت می کردند که با او چگونه رفتار شود. من به ایشان مفصل گفتم این پیروزی شما در انقلاب، محصول هزار سال آبروی روحانیت شیعه است ـ و الا چرا باید وقتی یک مرجع به میدان آمد، مردم این طور به دنبالش بیایند و جانشان را فدا کنند، که در نهضت امام بزرگوار ما کردند. هزار سال آبروی شیعه متراکم شد تا به این جا رسید که یک مرجعی مثل امام بزرگوار ما که جرئت داشت، شجاعت داشت، پا بگذارد وسط میدان، و مردم هم به دنبالش بیایند ـ حالا بعضی از این هم لباس های ما مثل موریانه ای که در یک بنایی بیفتد، دارند این آبروی هزار ساله را ذره ذره می خورند و از بین می برند؛ ایشان هم این معنا را تصدیق کردند. واقع قضیه همین است. باید مراقب باشیم ما جزو آن موریانه ها نباشیم. خدای نکرده هر عمل زشت و وقیح و یک کار نامناسبی که از یکی از ما ها سر بزند، رخنه ای در آن ذخیره ارزشمند هزار ساله روحانیت و علمای شیعه است.
امام زمان و تکنولوژی جدید...
استاد قرائتی :
برخی می پرسند امام مهدی با این تکنولوژی جدید چه می کند؟ [به عنوان مثال] شما بگویید امام خمینی چه کرد؟ همه خلبان هایی که زمان شاه در آمریکا آموزش دیده بودند، آمدند و تخصص خود را در اختیار امام خمینی گذاشتند.
پس از ظهور نیز :
۱- اکتشافاتی با اشاره ایشان انجام میشود.
۲- مخترعانی که تخصص خود را در اختیار ایشان قرار می دهند یا اینکه از تخصص یا علم حضرت بهره میگیرند.
۳- سطح فکری مردم بالا میرود.
۴- امدادهای غیبی و … هم میباشد.
علائم ظهور مهمتر است یا شرایط ظهور؟
واقعا کدام مهم تر است؟!؟!
اگر قطاری بخواهد به مقصد برسد، وجود یک آیتم هایی ضروری است؛ از جمله واگن، ریل، سوخت، لوکوموتیو، لوکوموتیوران، عدم مانع در مسیر [مثل ریزش سنگ ها و غیره…] همچنین بعضی قطارها دود و سوت نیز دارند که علامت نزدیک شدنشان به مقصد است.
دود و سوت؛ همچون «علائم» ظهورند، ولی آنچه «شرط رسیدن» قطار به مقصد است وجود واگن، ریل، سوخت، لوکوموتیو و این قبیل چیزهاست!
«علائم حتمی ظهور» را باید بشناسیم، اما چرا بعضی از ما به جای ساختن «شرایط ظهور» [وجود یارانی از خودگذشته] فقط افتاده ایم دنبال علائم؟! آیا با دود و سوت زدن، قطار می آید؟!
شر چيست ؟
روزی يک استاد دانشگاه تصميم گرفت تا دانشجويانش را به مبارزه بطلبد .
اوپرسيد : آيا خداوند هر چيزی را که وجود دارد ، آفريده است ؟
دانشجويي شجاعانه پاسخ داد : بله.
استاد پرسيد : هر چيزی را ؟
پاسخ دانشجو اين بود : بله هر چيزی را .
استاد گفت : در اين حالت ، خداوند شر را آفريده است . درست است ؟ زيرا شروجود دارد .
برای اين سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
استاد از اين فرصت حظ برده بود که توانسته بود يکبار ديگر ثابت کند که ايمان و اعتقاد فقط يک افسانه است .
ناگهان دانشجو دستش را بلند کرد و گفت : استاد ، ممکن است که از شما يک سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد : البته .
دانشجو پرسيد : آيا سرما وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد : البته ، آيا شما هرگز احساس سرما نکرده ايد ؟
دانشجو پاسخ داد : البته آقا ، اما سرما وجود ندارد .
طبق مطالعات علم فيزيک ، سرما عدم تمام و کمال گرماست . و شئی را تنها در صورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد .و اين گرمای يک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد .بدون گرما ، اشياء بی حرکت هستند ، قابليت واکنش ندارند .
پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ايم تا فقدان گرما را توضيح دهيم .
دانشجو ادامه داد : و تاريکی ؟
استاد پاسخ داد : تاريکی وجود دارد .
دانشجو گفت : شما باز هم در اشتباه هستيد ، آقا .
تاريکی فقدان کامل نوراست . شما می توانيد نور و روشنايي را مطالعه کنيد ،اما تاريکی را نمی توانيد مطالعه کنيد. منشور نيکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور ، نور می تواند تجزيه شود.تاريکی لفظی است که ما ايجاد کرده ايم تا فقدان کامل نور را توضيح دهيم .
و سرانجام دانشجو پرسيد : و شر …… آقا آيا شر وجود دارد ؟
خداوند شر را نيافريده است . شر فقدان خدا در قلب افراد است ، شر فقدان عشق ، انسانيت و ايمان است . عشق و ايمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند . فقدان آنها منجر به شر می شود .
و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند .
انسانهای بزرگ....متوسط....کوچک
انسان هاي بزرگ در باره عقاید سخن مي گويند
انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند
انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند
انسان هاي بزرگ درد ديگران را دارند
انسان هاي متوسط درد خودشان را دارند
انسان هاي كوچك بي دردند
انسان هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند
انسان هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
انسان هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
انسان هاي كوچك به دنبال كسب مدرک هستند
انسان هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
انسان هاي كوچك مسئله ندارند
انسان هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
انسان هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
انسان هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند