التماس عا
گفتم:دعا چیست؟
گفتند:طلب نیاز از بي نياز
گفتم:التماس دعاچیست؟
گفتند:خوبان رادردرگاه خدا
واسطه قرار دادن
پس با افتخار ميگویم:
اي خوبان خدا التماس دعا
به زودی در قدس نماز جماعت خواهید خواند
یه چیزایی....
یه ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ
مثلِ… ﺩﻝِ ﺁﺩما
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
مثلِ… ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ
مثلِ… پدرومادر
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد
ﻣﺜﻞِ… ﮔُﺬﺷﺘﻪ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ
ﻣﺜﻞِ… ﻣُﺤﺒﺖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ
ﻣﺜﻞِ… دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ باحاله
ﻣﺜﻞِ… ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ
ﻣﺜﻞِ… تاوان
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ تَلخه
ﻣﺜﻞِ… ﺣَﻘﯿﻘﺖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ
مثلِ… ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ
ﻣﺜﻞِ… ﻋِﺸﻖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣﺜﻞِ… ﺍِﺷﺘﺒاه
اگر “نیاید”.....اگر “بیاید"
صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه “نیاید” چه کنم؟
آنقدر من خجل از کار خودم
اگر این جمعه “بیاید” چه کنم؟
برای سلامتی آقا امام زمان (عج) صلوات
حرف حساب از زبان بهلول!!!
آورده اند که روزي بهلول به قبرستان رفته بود
هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد :
به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند .
تله موش در خانه!!
موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد.
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد…
ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »
امام صادق علیه السّلام فرمود:
خدای متعال میفرماید: مردم خانواده من هستند، پس محبوبترین آنان نزد من كسانی هستند كه با مردم مهربانتر و در راه برآوردن نیازهای آنان كوشاتر باشند.
عید غدیر مبارک
کارت عروسی متفاوت
قضاوت زودهنگام ممنوع
دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد.
گفت، یکی از سیباتو به من میدی؟
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب.
اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.
لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، بیا مامان این سیب شیرینتره.
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.